دو نیمه سیب # قسمت ششم


عشـــــــــــــــق واقعـــــــــــــی

جریان تماسهای چپ و راست و اس ام اس های شهروزو به نیما گفته بودم . گفت بهش بیمحلی كن خودش خسته می شه . من نمی گم باهاش به هم بزن . انتخاب خودته . می تونی انتخاب كنی كه همینجوری باهاش باشی و تحقیرت كنه و به همین وضعیت رضایت بدی ... می تونی هم انتخاب جدیدی داشته باشی و تصمیم بگیری برای خودت ارزش غائل بشی و باور كنی كه هزاران نفر هستن كه منتتو می كشن . هزاران هزار نفر هستن كه حسرت داشتن تو رو دارن و از ته دل آرزو می كنن كه تو رو داشتن .
با این حرفهاش بهم امید می داد . تو خونه هم خیلی هوامو داشت . نمی ذاشت بهم سخت بگذره و هوای شهروزو كنم . یه شب هم دوتائی شام رفتیم بیرون . خلاصه اش كه برادری رو در حق من تموم كرده بود .
...
صبح از خواب پا شدم و زود حاضر شدم . باید می رفتم دانشگاه ... صبحونه خوردم و اومدم برم .. نیما رو دیدم لباس پوشیده گفت می رسونمت .. منم شدید حال کردم گفتم ایول بدو بریم پس ... هوا بازم سرد بود ..من تو حیاط موندم تا ماشینو بیاره بیرون ... صورتمو توی شال گردنم پوشونده بودم بس که سوز می اومد اول صبحی .. اومد در حیاطو ببنده گفت بدو برو سرما می خوریاااااا .. رفتم تو ماشین .. بخاری رو روشن کرده بود .. داشتم یخ می زدم .. اصلا نه برفی بود نه بارونی نه چیزی . ولی خییییییلی سوز سردی می اومد .. دستمو کردم تو جیب کاپشنم و با خنده گفتم وووووووووووووی سرررررررررررررده !!.. . بخاری رو زیاد كرد و اروم گفت الان گرم میشی .. راه افتادیم سمت دانشگاه .. یه بیست دقیقه ای راه بود تا برسیم .. دیگه کم کم داشتم گرم میشدم .. دستامو در آوردم از تو جیبم داشتم می کشیدمشون به هم تا گرم تر بشم.. نگام کرد گفت سردته هنوز ؟ گفتم خووبه .. زیاد نه .. دستمو گرفت تو دستش گفت الان چی ؟ خندیدم گفتم اووووووه چه داغی تو بچه ؟!! چه خبره ؟ یه پا بخاری تشریف داری .. بلند بلند خندید و دستمو برد جلوی دهنش ها كرد ... بعد اروم اروم شروع کرد به مالیدن دستم . برای عوض کردن دنده هم دستم تو دستش بود ... چند لحظه یه بار بر می گشت نگاه می کرد بهم و باز جلو رو نگاه می کرد .. اونروز خیلی مهربون شده بود !! ... هیچی نمی گفتیم به هم ... من تو فكر این بودم كه نیما چشه و اون هم حواسش به رانندگی خودش بود . داشتیم کم کم می رسیدیم .. توی کوچه دانشگاه پیچیدیم . دم دانشگاه دستمو ول کرد و منم خیلی سریع کیفمو برداشتم .. گفتم مرسی نیما .. دستت درد نکنه .. پریدم از ماشین بیرون .. یكی از دوستام كنار در ماشین وایساده بود . منو كه دید نیشخندی زد و رد شد . منظورشو نفهمیدم . از تو شیشه با نیما خدافظی کردم .. رفتم سمت در دانشگاه برگشتم ببینم رفته یا نه دیدم سرش به شیشه ماشینه و داره منو نگاه میکنه .. براش دست تکون دادم و رفتم تو دانشگاه !
هنوز به دم پله های حیاط نرسیده بودم که موبایلم زنگ خورد .. نگاه کردم نیما بود !!!
ن : جونم عزیزم ؟! چی شد ؟
نیما : یادم رفت ازت بپرسم .. کی بیام دنبالت ؟
ن : نمی خواد .. با یلدا میام ..
با عجله گفت نه نه خودم میام دنبالت . کی بیام ؟
خندیدمو گفتم پس یلدارو می رسونیااااااا ..
گفت باشه باشه حتما .. کی بیام ؟
- ساعت 12 کلاسم تموم می شه .. ولی تو که باید بری مغازه ؟
خیلی بی تفاوت گفت به امیر می گم یه ساعت بیشتر بمونه .. مشکلی نیست ... من 12 دم دانشگام ..
ازش تشکر کردم و خدافظی کردم . برخوردم به همون دوستم كه دم در دانشگاه بود . لبخندی زدو گفت خدا شانس بده ...
- چرا چی شده ؟
در حال كه با مسخرگی حرفهاشو می كشید گفت :آخه مردم دوست پسرشون می رسوندشون داااااانشگاه . بعد هم وای می ایسته تا برن تو دانشگاه خیالش راحت شه . الان هم خودش بود نه ؟؟!!
با خنده گفتم خره این داداشمه
- بابا اینو وقتی گرفتنتون باید بگی . نه به من
- الاغ ! می گم این نیما داداشمه
- جون من ؟
- آره به خدا . ببین عكسش هم تو كیفمه . اینم عكس خانوادگیمون
- ای بابا ؟ آخه همچین گرفته بودیش در نره هر كی می دید فكر می كرد لیلی مجنونید
- داداشیمه خوب . دوشش دالم
- ولی خدائیش داداش خوشتیپی داری ها . كوفتت بشه
- كوفت صاحبش بشه
- فعلا كه مال توئه
- خفه شو بدو برو سر كلاست
واقعیتش تا اون موقع اصلا دقت به این موضوعها نكرده بودم . ولی دختره راست می گفت . داداشیم هم خیلی خوشتیپ بود هم منو خیلی دوست داشت . من هم خیلی دوسش داشتم . آخی .. داداشی گلم .. قربونش برم .. خدایا شکرت
.
.
.
ساعت 11:45 بود که دم در دانشگاه با یلدا منتظر نیما بودیم .. اومدش .. به یلدا نشون دادم ماشینو رفتیم سمتش . درو که باز کردم گرمای بخاری خورد به صورتم کیییییییف کردم . پریدم تو ماشین یلدا هم عقب نشست .. دو تایی به نیما سلام کردیم .. راه افتاد سمت خونه .. تو راه برعکس پویا خیلی ساکت بود .. نه كه یلدا هم بود، بچه ام محجوب بود ... بیشتر منو یلدا با هم حرف می زدیم .. نیما هم یه زمانایی که ازش چیزی می پرسیدیم جواب می داد .. یلدارو رسوندیم تا دم خونشون .. خیلی اصرار کرد که زودتر پیاده بشه تا ما راهمون دور نشه . ولی نیما قبول نکرد .. یلدا که پیاده شد راه افتادیم به سمت خونه .. نیما هیچی نمی گفت تو ماشین .. ساکت ساکت بود .. دیگه داشتم نگران می شدم ..
به آرومی گفتم نیماا ؟
سرشو چرخوند سمت من
- جانم ؟
- چیزی شده داداشی ؟
سرشو به علامت منفی تکون داد گفت نه ! چی باید شده باشه ؟
گفتم آخه ساکتی از اون موقع تا حالا ؟؟؟؟ صبحی هم ساکت بودی .. حتما یه چیزی شده دیگه .. از دست من دلخوری ؟
سریع برگشت سمت من .. با تعجب گفت از توووووو ؟ دلخورم ؟ واسه چی ؟
شونه هامو بالا انداختم گفتم چه می دونم ... اینجوری که تو توی خودتی آدم هزار تا فکر میکنه ..
لپمو کشید و خندید گفت من هیچیم نیست فینگیلی .. هیچیم نیست
تکیه دادم به صندلی و طبق معمول رفتم تو فکر ... تا زمانی که رسیدیم دم در خونه
نشستم تو ماشین تا درو باز کرد و ماشینو برد تو حیاط ..
از ته دلم بهش گفتم دستت درد نکنه نیما .. خیر ببینی جوون .. خندیدم و از ماشین زدم بیرون ..
نگاش کردم هنوز تو ماشین بود .. بهم خندید و منم رفتم تو خونه


نظرات شما عزیزان:

زهــــــــــــرا
ساعت17:01---23 فروردين 1391
آقا بهزاد خیلی خیلی خوشحالمون کردین که به وبلاگمون سر زدی موفق باشی دادا وبلاگت خیلی قشنگه

anni
ساعت16:49---23 فروردين 1391
salam azizam matalebet kheili ghashangan hamaro khondammercy bhem sar zadi

مهدی
ساعت14:46---23 فروردين 1391
داداش خوب بود یادته اومدی وب من شیطون ممنون بای= DD

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:3 توسط بهزاد| |


Power By: LoxBlog.Com